-خانم ایزدی: سلام دختر های خوشگلم !! صبحتون بخیر . بلند شید دست و روی ماهتون رو بشورین ،وقت صبحانه خوردنه

-خانم ایزدی: الهه دختر نازنینم ، مرجان کجاست عزیزم ؟

-الهه: نمیدونم ، اما فکر کنم رفته باشه روی پشت بام .

-خانم ایزدی: مرجان، اینجایی دختر نازنینم ؟ اِ تو اینجایی عزیزم! الهه تو غذا خوری منتظرته !!!

مرجان سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد. خانم ایزدی به کنار مرجان رفت و کنارش نشست .

-خانم ایزدی: چیزی شده عزیزم ؟ نبینم داری غصه میخوری .

مرجان سرش را لابلای دستانش گرفت . خانم ایزدی آرام کنار ویلچرش نشست و دستش را نوازش کرد. چندی بعد مرجان ،برگه آزمایشش را به او داد . خانم ایزدی به داخل برگه نگاهی انداخت . اشک در چشمانش حلقه زده بود قلبش تند می زد ، نفسش را حبس کرد ، سعی کرد بغضش را پنهان کند .

مرجان سرطان خون داشت .

-خانم ایزدی : هنوز قطعی نیس. ببین. اصلا میگم چطوره بری پایین پیش الهه . فعلا چیزی بهش نگو .

-مرجان: باشه             

مرجان اشک هایش را پاک کرد و با کمک خانم ایزدی به غذاخوری رفت و بعد از تموم شدن صبحانه به اتاق برگشتند .

-الهه: مرجان این صدای چیه تو. تو داری گریه می کنی؟

-مرجان: نه عزیزم من.فقط داشتم.آها نظرت چیه بریم روی پشت بوم و ادامه کتابمون رو بخونیم

-الهه: آره بریم اما به شرط اینکه بعدش بهم بگی چرا داشتی گریه می کردی.

-مرجان: چیزی نیست خودتو ناراحت نکن.

الهه ، با کمک مژگان ، مرجان را به روی پشت بام برد . الهه کنار ویلچر مرجان دراز کشید ، مرجان کتاب را باز کرد و شروع به خواندن ادامه داستان کرد.

-چه حیف است زنده باشی ،ولی عاشق نباشی! تو در حقیقت زنده ای !فقط زنده ای و زندگی نمی کنی ! دل بستن به کسی ،یعنی فکر و ذهنت به او مشغول باشد . ولی آیا او نیز همین فکر را در موردت خواهد داشت . اکنون که می خواهم سرنوشت جنونم  را بازگو کنم ،نمیدانم از کجا شروع کنم. ؟باید کمی فکر کنم . بهتر است از اینکه دل به کسی بندم که نمیتوانم او را یک دل سیر ببینم و حتی با او حرف بزنم   چند سالی هست که با شماها زندگی می کنم . هر روز چندی بعد از غروب خورشید در آسمان ظاهر می شوم . اما یک روز ، زمانی که داشتم در آسمان نمایان می شدم نوری سوزان اما کم سو توجه مرا به خود جلب کرد. نورش مستقیم به چشم هایم برخورده بود و حتی اجازه پلک زدن هم نمی داد. طولی نکشید که نور طلایی از جلوی دیدم پنهان شد . خیلی سریع دلم لرزید گویی مجنون نوری ،نا آشنا شده بودم . حال آن شبم برای بسیار عجیب بود . بر سر آسمان فریاد کشیدم !!

- او کیست که مرا سخت آشفته خود کرده ؟؟

جوابی از سوی آسمان نیامد دیگر صبرم لبریز شده بود . اشک هایم بی اذن من فرو می ریختند .

-الهه: مرجان ،تو برای من مثل اون خورشیده ای!

-مرجان : چرا؟

-الهه: اخه من از اول زندگیم تورو ندیدم و همش انتظار کشیدم یه قولی بهم بده .

-مرجان: چه قولی؟

-الهه: قول بده هیچ وقت ترکم نکنی . هیچ وقت مثل اون خورشیده  نباشی که منو آرزو به دل بزاری

مرجان بغض کرد. زبانش قاصر بود و نمی توانست چیزی بگویید

طلوعی دوباره ( فصل سوم : داستان ماه)

مرجان ,الهه ,خانم ,ایزدی ,، ,تو ,خانم ایزدی ,، مرجان ,روی پشت ,ایزدی به ,الهه مرجان

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ فایل های علمی آموزشی بلاگی برای فایل ها 52437336 masomehfarhangi امیر ضعیفی amlaktakan دکترها تایتان چت | pikasoarth روش شناسی اجتهاد (روشنا)